اي مرهم ريش و مونس جانم

شاعر : سعدي

چندين به مفارقت مرنجانماي مرهم ريش و مونس جانم
جمعيت خاطر پريشانماي راحت اندرون مجروحم
تا دست بدارد از گريبانمگويند بدار دستش از دامن
بي روي تو مي‌برد به زندانمآن کس که مرا به باغ مي‌خواند
وز پيش تو ره به در نمي‌دانموين طرفه که ره نمي‌برم پيشت
روز دگرم ببين که سلطانميک روز به بندگي قبولم کن
مشغول بکردي از گلستانماي گلبن بوستان روحاني
از ياد برفت سرو بستانمزان روز که سرو قامتت ديدم
وز ديده بيوفتاد مرجانمآن در دورسته در حديث آمد
بارش بکشم که صبر نتوانمگويند صبور باش از او سعدي
تا بر سر مونس دل افشانماي کاش که جان در آستين بودي